داستان کوتاه زیر رو سال ۸۷ نوشتم و تو نشریهی خودم چاپیدم:
یـــــــــک ********************************
استکان کمر باریک چای شیرین را روی میز میگذارد. با دست راستش با سر صیقلی عصایش بازی میکند و همزمان نگاهی به قاب عکس روی طاقچه میاندازد. از دور چهرهی معصوم و خندان زنش را در قاب عکس کهنه میبیند. سفرهی صبحانه را از روی میز چوبی قدیمیاش جمع میکند. سراغ قاب عکسمی رود. با دست زبر و خشنش غبار روی عکس را پاک میکند. با انگشت نشانش خط موهای یار از دست رفته را در عکس دنبال میکند. باز هم بغض، گلویش را فشار میدهد. به یاد سالهای دور و زندگی صمیمانهاش اشک میریزد. قطرات اشک از گودال چشمش به پایین میغلتند، راهی از میان چین و چروک صورت پیرمرد پیدا میکنند و در نهایت در ریش نه چندان انبوه او گم میشوند.
صدای تلفن را میشنود. با دست لرزان گوشی را برمیدارد. میداند پسرش است که احتمالاً دلش گرفته و دوست دارد از غم غربت برای پدر پیرش چیزی بگوید. صدا چندان شفاف نیست. صدا قطع میشود:
- الو… الو…
جوابی نمیشنود. گوشی را میگذارد.
دو************************************
کلاه دورهایاش را سرش میگذارد. نگاهی به ساعت جیبیاش میاندازد و عصازنان از خانه بیرون میرود. کاری غیر از بیرون رفتن و مرور خاطرات تکراری با رفیق قدیمیاش ندارد.
روی نیمکت پارک به انتظار دوست پیرش مینشیند. هوا کمی سرد است. پالتویش را به خودش میپیچد و با حالت کِز کرده سیگاری روشن میکند. سرفه امانش نمیدهد. دیگر سیگار هم با او سر سازگاری ندارد. در آینهی کوچکش به خودش نگاه میکند و به صورتش ور میرود. پوست آویزان صورتش را که حاصل خراش تیغهای جوانی است، با دست نرمش میدهد. چانهاش را بالا میدهد و زیر آن را میخاراند.
رفیقش سر قرار همیشگی حاضر نمیشود. دیگر حوصلهاش سر رفته است. کارت تلفن را از جیب پالتویش در میآورد و با تلفن عمومی، به خانهی دوست قدیمی زنگ میزند. صدای گریه و همهمه میآید. گوشی را میگذارد. میداند آخرین یادگارش از دنیا به آن دنیا سفر کرده. این آخرین بار است که باید گریه کند. دیگر توان تکرار دیدن آخرین دیدار را ندارد. پس همان جا روی زمین مینشیند. مردمی که از کنارش رد میشوند، پیرمردی را میبینند که سرش پایین است؛ ولی شانههایش میلرزد. کسی حال پیرمرد را نمیفهمد. کسی نمیداند که پیری به خاطر یک عمر زندگی گریه میکند. در آن لحظه شاید جوانی که از کنار پیر عبور کرد، پیش خودش این جمله را گفت: «این پیریها همیشه … أه!»
به خانهاش برمیگردد. پیچ رادیوی قدیمی و قهوهای رنگش را میچرخاند. صدای تلفن را میشنود. با دست لرزان، گوشی را بر میدارد. میداند دخترش است که احتمالاً با شوهرش دعوا کرده و دوست دارد پدر، مثل همیشه با صدای گرمش، او را آرام کند و به او دلداری بدهد:
- «دخترم! کج خلقی نکن، قدر زندگیت رو بدون. با هم خوب باشید، مشکل برا همه هست…»
صدای دخترش را میشنود؛ ولی صدا چندان مفهوم نیست. صدا قطع میشود.
- الو… الو…
جوابی نمیشنود. گوشی را می گذارد.
ســــــــه *******************************
صدای اذان رادیو، خانه را پر کرده است.
- الله اکبر…
پیرمرد به نماز میایستد.
روی تخت زِهوار در رفتهاش دراز میکشد؛ در حالی که قرآن را روی سینهاش گذاشته است.
یک هفته بعد، همسایهها از بوی مُرداری که از خانهی پیرمرد میشنوند، متوجه مرگ او میشوند. دوستان و خویشان پیرمرد را خبر میکنند و ۵۰-۴۰ نفری راهی خانهی او میشوند.
بعد از تشییع جنازه و کفن و دفن، پیر را در گودال گور تنها میگذارند و به خانهی خودشان برمیگردند.
پسر و دختر پیرمرد، اتاق پدر را برای خلوت و فکر انتخاب میکنند. روبهروی هم در اتاق پیرمرد مینشینند. تلفن زنگ میزند. پسر گوشی را بر میدارد. نمیداند چه کسی است.
صدای پدرش را میشنود؛ ولی صدا شفاف و مفهوم نیست. صدا قطع میشود.
- الو… الو…
جوابی نمیشنود. پسر گوشی را میگذارد…