علی تو حیاط خونه مشغول پنچرگیری تایر موتورش بود. موتورش رو برعکس گذاشته بود کف حیاط و تیوپ تعمیر شده رو بهزور داخل لاستیک جا میداد. مادرِ علی تو آشپزخونه داشت غذای ظهر رو آماده میکرد. درِ حیاط باز شد و مهری، خواهر کوچکتر علی داخل شد.
– سلام داداش. خسته نباشی!
– سلام. چه خبر از مدرسه؟
– هیچی، مثل همیشه.
کوله پشتیش رو درآورد و از پله ها بالا رفت.
– سلام مامانم من اومدم.
– سلام عزیزم، خوش اومدی. چی شد، مانتو خریدی؟
– بعله.
رفت اتاقش تا مانتوی جدید رو بپوشه. خیلی زود پیش مامانش برگشت. دست به کمر، رو به مامان و با لبخند رضایت و انتظار جواب مثبت:
– خیلی خوبه دخترم. خیلی بهت میآد مبارکت باشه. چقدر شد؟ یه چرخ بزن ببینم…خیلی خوبه، ماه شدی عزیزم!
– راستی مامان، بچهها علی رو دیده بودند جلوی دبیرستانمون. گفتن بعضی وقتا وایمسته جلوی در. یه بارم مستخدم مدرسه بهش گیر داده و گفته دفعه دیگه به ۱۱۰ زنگ می زنم. مامان یه چیزی بهش بگو آبرومونو میبرهها!
– چی بگم والا! برو لباست رو عوض کن. سفره رو بنداز تا ناهار بیارم.
مهری رفت تو حیاط و بالای پلهها به علی گفت: «داداشی دستات رو بشور بیا ناهار.»
علی نگاهی به مهری انداخت. رنگ چهرهش عوض شد.
– این چیه پوشیدی؟
– مانتوئه دیگه. تازه خریدم.
- میدونم مانتوئه؛ چرا انقدر تنگه؟ این که تا زانوتم نمیآد. چرا جلوش بازه؟ اصلاً کی گفته صورتی بخری؟
– خب خوشگل بود. مامانم میدونست. امروز صبح بهم پول داد؛ بعد مدرسه با الهام اینا رفتیم خرید.
علی دستاش رو شست. موتور رو زیر سایه گذاشت و رفت تو اتاق نشست تا سفره پهن بشه. موقع غذا همه ساکت بودند و فقط صدای خوردن قاشق به بشقاب و جابه جایی لیوان و پارچ میاومد که علی به این موسیقی سفره، کلام داد و گفت:
باید بری پسش بدی!
مهری ملتمسانه به مادر نگاه کرد.
– چرا به این دخترت چیزی نمیگی؟ این چیه رفته خریده آخه؟ ما آبرو داریم.
مادر گفت: «خب دختره، دوست داره لباس خوشگل بپوشه، خیلیم که بد نیست؛ دلت میآد دل خواهرت رو بشکنی؟»
– توام با این بچه تربیت کردنت! چطور میگی بد نیست؟ رفته لباس رنگی خریده، تنگه، کوتاهه، بالای زانوشه، شلوارشم که چسبیده به پاش. اصلاً این مانتو نیست، رواندازه! اَه!
– اون که نمیخواد تو مدرسه بپوشه که بهش گیر بدن.
– دیگه بدتر. میخواد با این تو خیابونا بگرده؟ بابا من تو مردمم، میبینم دوستای خودم چطور دنبال دخترا راه میافتن و چیا پشت سرشون میگن. حالا بذارم خواهر خودم ویترین اونا بشه؟ حتماً دوباره رفته بالا شهر. صد دفعه گفتم از همین دورو برا خرید کنید. اونجاها رو جنس میکشن تا بتونن کرایهی مغازشون رو بدن. همون لباس رو میشه اینجا کلّی ارزونتر خرید. بعدظهر با هم میریم پسش میدیم…
یکی دو ساعت قبل از غروب، علی و مهری، اول رفتند فروشگاهی که مهری ازش مانتو خریده بود تا لباس رو پس بدن. اولش فروشنده راضی نمیشد و به تابلوی «جنس فروخته شده، پس یا تعویض نمیشود» اشاره میکرد؛ ولی وقتی علی عصبانی شد و داد و بیداد راه انداخت؛ فروشنده از ترسِ دردسر راضی شد و پول رو پس داد.
ساعت ۵ بعد از ظهر بود. تا ساعت ۹ شب نزدیک سی مغازه و مجتمع و فروشگاه رو گشتند. بیشتر از ده بار لباس پرو کردند؛ ولی هیچ کدوم اونی نبود که اونا میخواستند. حتی یکی دوجا بهخاطر این که دنبال مانتوی نیمه بلند نیمه گشاد بودند، مسخرهشون کردن! (دیگه کسی از این چیزا نمیپوشه!)
خلاصه نتونستند یه مانتوی پوشیده که از همه نظر خوب باشه پیدا کنند. علی همهش غر میزد. البته خودش دخترای زیادی رو تو خیابونا دیده بود و میدونست وضع پوشش بقیه چطوره؛ ولی انتظار نداشت برای خواهر خودشم این ماجرا باشه. آخر، دست از پا درازتر، رفتند یه آبمیوه بستنی خوردند و راهی خونه شدند.
کنار خیابون. تاکسی. تو راه خونه. صدای رادیو: اینجا تهران است… صدای جمهوری اسلامی ایران…
برچسبها: داستان کوتاه درباره حجاب، حجاب و انتخاب لباس، داستان کوتاه درباره وضع پوشش در جامعه، داستان کوتاه درباره نبود لباس با پوشش اسلامی در فروشگاهها، عدم وجود پوشاک با پوشش اسلامی و مناسب محجبهها، انتخاب سخت لباس برای محجبه ها
4 دیدگاه دربارهٔ «داستان کوتاه: اینجا… جمهوری اسلامی ایران!»
سلام. داستان زیبایی بود. نوشته خودتون بود؟
سلام. ممنون. بله
بخش نظرات سایت شما اصلا جالب نیست.. اگر بهبود پیدا کنه خیلی عالی میشه.
منظورتون دقیقاً چه کاریه که باید انجام بشه؟