یه ماه و خوردهای هست که هیچی ننوشتم! خواستم تو یه قطعه شعر، دربارهی آپدیت نشدن مزخرف بنویسم؛ ولی خودبهخود به یه سمت دیگه رفت!
خلاصه خودم نفهمیدم چی گفتم! یه بازی کوچیک هم با شعر مولوی کردم:
«مدتی این مثنوی تأخیر شد»
چون دلم از این «مزخرف» سیر شد
کی کند منع رطب آن کس که با
خوردن خرمای بم، بم زیر شد
لیک ای همراه و ای هم صحبتم
زود بشنو این وگرنه دیر شد
در جوانی پاکی دل گوهر است
ورنه دل، اندر جوانی پیر شد
چرک دل فانی کند دست و زبان
گوش و حلق و بینی هم درگیر شد!
میشنیدی این نصیحتهای من
یا سگرمههای تو زنجیر شد؟!
خب چه ربطی داشت این ابیات به
اینکه آپدیت مزخرف دیر شد؟
من نفهمیدم ولیکن ظاهراً
«مهلتی بایست تا خون شیر شد!»