داستان کوتاه 2
داستان کوتاه: اینجا… جمهوری اسلامی ایران!
علي تو حياط خونه مشغول پنچرگيري تاير موتورش بود. موتورش رو برعکس گذاشته بود کف حياط و تيوپ تعمير شده رو بهزور داخل لاستيک جا ميداد. مادرِ علي تو آشپزخونه داشت غذاي ظهر رو آماده ميکرد. درِ حياط باز شد و مهري، خواهر کوچکتر علي داخل شد. – سلام داداش. خسته نباشي! – سلام. چه […]
داستان کوتاه «دایره خاموش»
داستان کوتاه زیر رو سال 87 نوشتم و تو نشریهی خودم چاپیدم: یـــــــــک ******************************** استکان کمر باريک چاي شيرين را روي ميز ميگذارد. با دست راستش با سر صيقلي عصايش بازي ميکند و همزمان نگاهي به قاب عکس روي طاقچه مياندازد. از دور چهرهی معصوم و خندان زنش را در قاب عکس کهنه ميبيند. سفرهی […]